۴ چیزی که ایکاش ۴ سال پیش میدونستم
مقدمه
من اعتقادم اینه که باید تو زندگی تا میتونم اشتباه کنم، چون اگه اشتباه نکنم، هیچوقت نخواهم فهمید چی درسته و چی غلط. کارآفرینها و استارتاپیها همیشه میگن هرچی زودتر شکست بخوری بهتره و این جمله عملا به یه شعار واسه خیلی استارتاپا تبدیل شده (اگرچه بعضیها هم صرفا اینو میکنن بهونهای واسه توجیح کردن بعضی اعمالشون، اما در مجموع شعار درستیه). آدمای خودساخته و کسایی که دوست دارن تو زندگیشون چیزای زیادی به دست بیارن و موفقیت کسب کنن، معمولا کسایی بودن که از اشتباه کردن و خطر کردن استقبال کردن. ریچارد برانسن، یه میلیاردره و موسس گروه ویرجین؛ میگه: «با دنبال کردن قاعدهها و قوانین نمیتونید راهرفتن یاد بگیرید، بلکه یادگیری از طریق انجام دادن و زمین خوردن به دست میاد». من این جمله رو خیلی دوست دارم، اگه زمین نخوری، هیچوقت نمیتونی بفهمی چطوری میشه زمین نخورد، و وقتی زمین خوردنات خیلی زیاد بشه، راههای زمین خوردن رو خوب میفهمی و نتیجتا میدونی چطوری میشه با موفقیت ایستاد و راه رفت. یه چیز دیگه ای که خیلیهای دیگه میگن اینه که «اگه هر چندوقت یکبار میبینی بدون اشتباه داری میری جلو، حتما کار خلاقانه یا جالبی انجام نمیدی که تغییر خاصی رو چیزی ایجاد کنه و چیزی رو رشد بده». این هم درسته... اینا همش حرفای دیگرانه ولی من یه اصلی دارم، اونم اینکه «زندگی مثل وایسادن رو صخرهایه که پایینش یه آرمانشهره پر از نعمت: اگه از صخره بپری، ۵۰٪ شانس رسیدن به اون آرمانشهر رو داری، اگه نپری، ۰٪ شانس داری» بگذریم... ۴ سال گذشته، ۴ سال مهم تو زندگی من بود. ینی از ۱۸ سالگی تا امروز که ۲۲ سال و ۲ ماه و ۲۲ روزمه. چند تا اتفاق خیلی مهم تو زندگی من افتاد. مهمترینش شاید مهاجرت کردن از شهریار به تهران بود، در درجهٔ بعدی دانشگاه رفتن و آشنا شدن با دنیای جدید و ملاقات کردن یه عالمه آدم جدید و در درجهٔ بعدی ورود به محیط حرفهای (کار). من تو این ۴ سال ماجراجوییهای زیادی داشتم که من رو به نقطهای رسونده که الان هستم و باید بگم که این سفر تا اینجاش خوب بوده و من لذت بردم ازش و جایی که هستم رو دوست دارم. اما چیزهای زیادی هستن که اگه من فرصت دوباره پیدا کنم، موقع تصمیمگرفتن بیشتر فکر میکنم یا کاری رو متفاوت تر از جوری که تو واقعیت اتفاق افتاد انجام میدادم و سعی میکنم توضیح بدم که چرا. در واقع متن پیشرو، نامهای به خودِ ۱۸ سالمه :)
۱. بیشتر میگشتم و کاوش میکردم
تهران شهر واقعا بزرگیه و گوشهگوشهاش پره از اتفاقات جالب و مردمی که کارای متفاوت میکنن. کارایی که من وقتی برا اولین بار دیدمشون به خودم گفتم: «واقعا همچین چیزی وجود داره؟». مثلا من تازه ۲-۳ ماه پیش فهمیدم که یه جایی تو چهارراه ولیعصر وجود داره به اسم عمارت روبرو، که یه سری هنرمند مشغول کارای هنری جالبی هستن که من اصلا نمیدونستم وجود دارن. همین باعث شد چندتا آدم جدید ببینم با چندتا آرتیست آشنا بشم و برم بخونم در موردشون و خود اون ایونت باعث شد یه ۲-۳ ساعت فان آخر هفتهای داشته باشم. و مهمتر ازون، زنگ خطری شد که چرا بیشتر نگشتم توی شهر و چیزای مشابه این پیدا نکردم؟ مثلا کنفرانس سار یه چیز دیگه بود که من چندماه پیش پیداش کردم. یه رویداد مشابه TED که هر فصل تو تهران توسط موزه علم و فناوری برگزار میشه و باید اعتراف کنم اون ۷ تا سخنرانی ۱۸ دقیقهای که من تو اون کنفرانس دیدم، واقعا بهم چیز اضافه کرد و پای حرف ۷ تا آدم واقعا هیجان انگیز نشستم و باعث شد برم بگردم دنبال چیزایی که اونجا شنیدم. درسته ۲۰ هزار تومن دادم ولی وقتی ساعت ۶ عصر شده بود و کنفرانس به اتمام رسیده بود، من حس کردم ارزش همچین رویدادی بیش از ۲ میلیون باید میبود. و نکته اینه که هزاران مثال مثل چیزی که گفتم هست... راههای زیادی هم واسه پیدا کردنشون هست... سایت ایوند جای خوبیه برا گشتن، خیلیهاشون هم تو اینستاگرام و کانالای تلگرام فعالن و بعضی دیگه هم تو کافهها و کتابخونههای عمومی پاتوق میکنن. راستی گفتم کتابخونه. کتابخونههای عمومی شهر هم جاهاییان که اتفاقات جالبی دور و برشون میافته و جدای ازون، جای خوبیه واسه وقت گذروندن پشت لپتاپ یا پای کتاب.
۲. کمتر تو دنیای مجازی و شبکههای اجتماعی میگشتم
این مورد خیلی مهمه شاید مهمترین. یادمه یه دفه سال اول دانشگاه با کیوان صحبت میکردیم، بحث این شد که من روزی ۱۰-۱۲ ساعت رو تو فیسبوک میگذروندم (شبکه اجتماعی مجازی پرطرفدار اون موقع)، پیشنهاد کرد که یه مدت از فیسبوک دور باشم و اکانتم رو دیاکتیو کنم شاید تغییری ایجاد شه و تاثیر داشت... اون ۱ ماهی که دسترسی خودمو به شبکههای اجتماعی و فیسبوک بسته بودم، به جرات میگم: پربارترین و سازنده ترین ماههای عمرم بود. یادمه تو اون ماه من کورس کدآکادمی جاواسکریپت رو کامل کردم و ۱ کتاب خوندم و ۱ سریال رو تموم کردم و یه سری از درسای ترم بعدم رو هم خوندم (اون ۱ ماه، بهمن ماه ۹۲ بود که تعطیلات بین ترممون بود) که نتیجهش در مجموع خیلی بهینه بود. اما این باعث یه چیز دیگه شد، یه چیز خیلی مهمتر و یه نتیجهگیری خیلی خیلی عمیقتر... من فهمیدم که شبکههای اجتماعی مشکل اصلی نیستن: دلیل اینکه خیلی از ماها دوست داریم تو شبکههای اجتماعی (تلگرام و اینستاگرام اینروزها) باشیم، اینه که ما کسی نیستیم که کاری انجام بده، بلکه بقیه یه کاری انجام میدن و ما یا ادامهش میدیم (مثل بحثها در گروهها) یا بهش میخندیم (مثل پستهای کانال ها) یا میخونیمش. در هر حالت، مغزما عادت میکنه به منتظر بودن برای اتفاق جدید. بذارید اینطوری بگم: اینستاگرام برای مثال یه جریان دائمی از عکسها رو به شما نشون میده که هیچوقت تموم نمیشن و شما هم مثل یک سنگ داخل این رودخونه هستید. بعد از یه مدت، شما عادت میکنید به کاری انجام ندادن و نتیجتا اتفاق خاصی تو زندگیتون نمیافته و فقط فرسوده تر میشید و بعد از چند وقت هم کاملا متلاشی و تبدیل به خاک میشید. تلگرام (و اون قدیما فیسبوک) حتی از این هم بدتره... من همش منتظر بودم یکی یه حرکتی بزنه و من ادامه دهنده اون حرکت باشم یا به نوعی عادت کرده بودم به منفعل بودن. این ماجرایی که گفتم رو باید خیلی بیشتر رعایتش میکردم. متاسفانه روزهای زیادی رو من به بحثهای بیهوده و گشت و گذارهای بیهدف توی شبکههای مجازی گذروندم در حالی که همون وقت میتونست صرف مطالعه یا فیلم دیدن یا انجام یه پروژه جالب بشه و من از توش چیزی یاد بگیرم.
۳. درس رو جدیتر میگرفتم
من همیشه از درس خوندن بدم میومد... هیچوقت یادم نمیاد تو مدرسه درس خونده باشم. تمام امتحاناتی که دادم، اینطوری بودن که برگه امتحان رو گذاشتن جلوم، هرچی بلدم بودم و سر کلاس یادگرفته بودم رو مینوشتم و معمولا نمره خوب میگرفتم. دبیرستان که بودم، ۲ سال آخر تقریبا مطمئن بودم که دانشگاه و مدرسه قرار نیست به من چیزی یاد بده و هدف اصلیم از اینکه کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، اومدن به تهران بود. چون من تو اون شهر کوچیک نمیتونستم به رویاهایی که داشتم برسم. این شد که من از چند وقت بعد از کنکور، بدون اهمیت دادن به اینکه اصلا دانشگاه قبول میشم یا نه، مطالعاتم رو شروع کردم تو زمینههایی که دوست داشتم... در واقع اینطوری نبود که تصمیم بگیرم مطالعه کنم یا تصمیم بگیرم که چیزی یادبگیرم. صرفا یه سری چیزا برام فان بود و خوش میگذشت. روزها و شبا پای کتابهای مختلف و سایتای مختلفی که به کامپیوتر و برنامهنویسی و لینوکس مربوط بود میگذروندم و واقعا دوران خوبی بود. شده بود بخشی از زندگیم، حس میکردم خیلی میدونم ولی تو همون تابستون قبل از دانشگاه (تابستون ۹۲) فهمیدم که این دنیایی که واردش شدم به قدری عمیقه که تا آخر عمرم نمیتونم ادعا کنم که چیزی بلدم. در واقع این فروتنیای که به خودم تحمیل کردم، به نظرم یکی از نکات استراتژیک خیلی از موفقیتهام بود. اینکه میدونستم که چیزی نمیدونم، باعث میشد هیچوقت دست از یادگیری برندارم و همیشه به جلو حرکت کنم (کلا یه موضع دفاعی نسبت بهش دارم. اگه کسی بهم بگه تو خیلی خفنی، یا تو خیلی میدونی، احتمال اینکه تهاجمی برخورد کنم باهاش زیاده). وقتی دانشگاه شروع شد، ترم اول ما مبانی کامپیوتر و برنامهنویسی داشتیم و یه سری درس عمومی. اون ترم خیلی خوش گذشت. یادمه شنبه ها از ساعت ۱ تا ۶ عصر با استاد پورگنجی عزیز (که هنوز هم مدیون ایشون هستم) کلاس داشتم. اون کلاس و کلاس پیشرفتهٔ ترم بعدش که بازم با ایشون بود، بهترین کلاسهای عمرم بودن، من چیزایی که یادگرفته بودم و یه ایدههایی در موردشون داشتم رو یکبار دیگه با راهنماییهای ایشون یادگرفتم و خیلی از ابهاماتم برطرف شد و واقعا خوشحال بودم که میتونستم برنامه بنویسم و ازون بیشتر اینکه بدون اینکه لازم باشه درس بخونم، درسامو پاس کنم... اینجای کار رو اشتباه کردم. این موضوع و این توهم که میشه سر کلاس چیزها رو یادگرفت خیلی منو گول زد. در واقع من چیزایی که خودم از قبل بلد بودم رو میرفتم سر کلاس و استادها چیزایی که میگفتن برام مرور میشد، نتیجتا من سر امتحان نسبتا خوب عمل میکردم و به خیال خودم سر کلاس یادگرفته بودم؛ درحالی که آکادمی و دانشگاه، نیازمند عمیق شدن توی مفاهیم هستن. مخصوصا مهندسی! مهندسی از هندسه میاد، ینی اینکه بیای یه چیزی رو خیلی خوب بفهمی که بعدا بتونی یه مسالهای توی دنیای واقعی حل کنی با اتکا به اون چیزها... سادهتر بگم: مهندسی، ینی سواستفاده از علم؛ و وقتی میتونی از علم سواستفاده کنی که اونو خوب بلد باشی. ملاک پاس کردن درسها و قبول شدن هم برای اساتید همینه. ینی امتحانی که استاد از ما میگیره، در واقع میخواد مطمئن شه که «آیا ما به عمق کافی از درس مورد نظر رسیدیم؟» که به نسبت اون عمق به ما نمره تعلق میگیره... متاسفانه خیلی خیلی طول کشید من این موضوع رو بفهمم و باعث شد خیلی درسها رو خوب نخونم و جدی نگیرم و بیافتمشون (من ریاضی ۱ رو ترم ۸ پاس کردم). این ماجراها باعث شد که من توی این ۸ ترم که منطقا باید فارغالتحصیل میشدم، همچنان کلی از واحدهای درسیم مونده باشه و عمرم تلف بشه.
۴. بیشتر کتاب میخوندم
یه دفه یه نفر بهم گفت «کتابی که یک نفر مینویسه، تجربه یک عمر از زندگیشه و تو وقتی کتابشو میخونی، در واقع داری زندگی کردن به جای اون شخص و از دید اون شخص رو تجربه میکنی و بعد از خوندن کتاب، علاوه بر تجربیات خودت، تجربیات یه نفر دیگه رو هم داری». دوستمون راست میگه... این تجربه توی بازیهای کامپیوتری داستانمحور هم صادقه به نظرم. ینی وجه اشتراک کتاب و بازیهای کامپیوتری، اینه که تو وارد یک دنیای دیگه میشی و تجربه جدیدی به دست میاری و برمیگیردی (تو بازی ها کامپیوتر برای ما تصویر سازی میکنه و توی کتاب، مغز ما). و این خیلی تو تصمیمگیریهای زندگی کمک میکنه. در واقع یادگیری ما آدما، براساس حفظ کردن و دنبال کردن یک فرمول نیست؛ بلکه ما با کسب تجربه و دریافت دادهها در مغزمونه که یادمیگیریم. یادگیری زبان مثال خوبیه. ما وقتی ۱ سالمونه، والدینمون سعی میکنن با نشون دادن عکس یک گل به ما و گفتن کلمهٔ «گل» به ما بگن که این عکس، عکس یک گله و ما هم باید تکرارش کنیم. و بعد از چندوقت یک سگ تو خیابون رو نشونمون میدن و میگن «هاپو» و ما یاد میگیریم که وقتی هاپو دیدیم، بگیم «هاپو». کمی که بزرگتر میشیم، مادرمون شروع میکنه صحبت کردن بیشتر باهامون، بهمون میگه: «جواد بیا سیب بخور» یا «امروز هوا ابریه» یا «بابات سر کاره» یا ... اینطوری ما تعداد زیادی جمله هم یاد میگیریم و بعد از یه مدت سعی میکنیم با ترکیب کلماتی که بلدیم، جمله بسازیم و حرف بزنیم و اینطوری زبان مادریمون رو یاد میگیریم. راستش من تو این ۲۲ سال ندیدم مادری برای بچه ۱ سالش کتاب «آموزش صحبت کردن به زبان فارسی» بخره... آموزش از طریق تکرار به دست میاد و مغز ما سعی میکنه با چیزایی که بلده و میدونه، برای آینده راهحل بده. کتاب خوندن، باعث میشه ما اطلاعات زیادی در مورد زندگی پیدا کنیم. در واقع هر کتاب (که تجربهای از زندگی یک آدمه) یک کلمهست و وقتی کتابهای زیاد تری بخونیم کلمات بیشتری یاد میگیریم و جملات بیشتری میتونیم بسازیم و مسائل پیچیدهٔ زندگیمونو بهتر میتونیم حل کنیم. من همیشه مطالعه داشتم! از ۱۱ سالگی که به اینترنت دسترسی پیدا کردم، روزی رو یادم نمیاد که بدون خوندن حداقل یک صفحه از ویکیپدیا یا چیزهایی که تو دستگاههای قابل حملم سیو داشتم گذرونده باشم. تاریخ رو زیاد خوندم، در مورد سیاست و علم هم میدونم و میخونم... اما کتاب چیز دیگهایه... کتاب ما رو وادار به تصویرسازی و فکر کردن میکنه، انگار که روحمون تو یه بدن دیگه داره زندگی میکنه. کتاب یه خوبی بزرگ دیگه هم داره. گفتم که هر کتاب مثل یک کلمه میمونه. وقتی شما کلمات زیادتری بلد باشید، بیشتر حرف خواهید داشت برای زدن و چون جملهسازی هم خوب بلدید، نسبت به بقیه خاصتر و متمایزتر میشید. وقتی شروع به حرف زدن کنید، آدما با دقت بیشتری گوش میدن، چون حرفاتون اغلب جدیده! دوستای بهتر و بیشتری پیدا میکنید و میتونید برای پارتنرتون (همسر یا دوستپسر/دوستدختر) جذاب تر باشید و آدمای بیشتری رو به سمت خودتون جذب کنید و در مجموع آدم شادتری باشید. من اخیرا (کمتر از ۶ ماه) خوندن کتاب رو شروع کردم. یکی رو تموم کردم و ۲ تای دیگه رو شروع. و اعتراف میکنم که خوندن همین ۳۰۰-۴۰۰ صفحه، تاثیر خیلی زیادی تو زندگی من داشته، به قدری که داره به یکی از بخشهای اصلی زندگیم تبدیل میشه و یه علاقه قلبی جدید تو زندگیم ایجاد کرده و باعث خوشحالیمه. کتاب خوندن، یکی از چیزاییه که این روزا خیلی به خودم میگم «ای کاش زودتر شروع میکردم» ===
حرف آخر
موقع شروع این مقاله، سعی کردم زیر ۱۵۰۰ کلمه نگهش دارم ولی نتونستم. مسلما اشتباهات خیلی بیشتری از این ۴ مورد داشتم تو ۴ سال اخیر که شاید تو یه قسمت دیگه از همین مطلب ادامهش رو بنویسم. همونطور که تو مقدمه گفتم، آدمیزاد با اشتباهاتش یادمیگیره و رشد میکنه. اگه یه روزی در بستر مرگ بخوام به کسی وصیت کنم، احتمالا بهش بگم: «زندگی مثل وایسادن رو صخرهایه که پایینش یه آرمانشهره، پر از نعمت: اگه از صخره بپری، ۵۰٪ شانس رسیدن به اون آرمانشهر رو داری، اگه نپری، ۰٪ شانس داری. چشماتو ببند و از صخره بپر، ریسک کن و شانستو امتحان کن. حداقل اینطوری یه کاری کردی و چیزی بود که به خاطرش بجنگی. جنگیدن همیشه پیروز شدن نیست، ولی اگه نجنگی، میبازی و کشته میشی.»